Text Box: John Bowlby
زندگي علمي جان بالبي
     جان بالبي روانپزشك و روان تحليل گر انگليسي است كه در 1907 چشم به جهان گشوده است و هنوز امروز فعاليت هاي علمي خود را در تاويستك كلينك لندن دنبال مي كند. 
     قبل از جنگ جهاني دوم در يك كلينيك هدايت كودك به فعاليت مي پردازد و اثرات آسيب شناختي جدايي زود رس بين مادر و كودك مورد توجه خاص وي قرار مي گيرند. به هنگام جنگ جهاني دوم به عنوان روانپزشك وارد ارتش مي شود و به محض پايان يافتن خدمت ارتش، به سازماندهي بخش كودكان و والدين مي پردازد. بخشي كه در آن روش هاي روانشناختي (آزمونها) را به كار مي بندد. به موازات اين فعاليت به دبيري موسسه روان تحليل گري بريتانيا منصوب مي شود. 
     شهرت وي موجب مي شود كه سازمان بهداشت جهاني، مسئوليت هدايت يك پژوهش زمينه يابي درباره نحوه حداقل رساندن اثرات از دست دادن والدين را در كودكان يتيم به وي تفويض كند. بالبي با بررسي همه منابعي كه در اين راه مي توان يافت و با گفت و شنود رويارو با برجسته ترين متخصصان كودك در اروپا و در آمريكا به اين نتيجه مي رسد كه بين آنها همگرايي واقعي وجود دارد و اين همگرائي مربوط به رشته عاطفي بين مادر ( يا جانشين او) و كودك است. 
     اين آگاهي مبناي خط تحول پژوهش هاي وي مي گردد وي فعاليت هاي خود را به آموزش و كار در كلينيك گسترش مي دهد. آثار وي به سرعت او را در كشورهاي انگليسي زمان به شهرت مي رسانند. كشورهايي كه بالاترين افتخارات را نصيب وي مي گردانند. 
     بالبي نخستين روان تحليل گري است كه الگوئي براي تحول و كنش وري شخصيت ( يا نظريه غرايز) پيشنهاد كرده است كه از نظريه كشاننده هاي فرويدي فاصله مي گيرد. بالبي راه خود را با تكيه بر يافته هاي علمي جديدتر و اساساً يافته هاي: 
رفتار شناسي 
سيبرنتيك (فرمان گري) 
از فرويد جدا مي سازد. 
     آنچه به خصوص در اثار بالبي عمدتاً قرار مي گيرد دو مفهوم است كه وي به صورت خاص در آثار خود جاي مي دهد و ما درباره آنها با تصريحات لازم سخن خواهيم گفت. اين دو مفهوم عبارتند از : 
رفتار غريزي 
دلبستگي (منصور، دادستان، 1376). 
مطالعات كردار شناسي 
    بالبي مبنايي تكاملي و دارويني براي رفتار دلبستگي قابل بود و مي گفت اين رفتار، حمايت بزرگسالان از فرزندانشان را تضمين مي كند. در مطالعات كردار شناسي* (اتولوژيك) ديده شده است كه نخستينهاي غير انسان و ساير حيوانات نيز الگوهاي رفتار دلبستگي را كه احتمالاً غريزي و تحت رابطه تمايلات مادر زادي است، از خود نشان مي دهد نقش پذيري نمونه اي از رفتار دلبستگي غريزي است كه در آن برخي محركها مي توانند الگوهاي رفتاري ذاتي را در چند ساعت نخست رشد رفتاري حيوانات بر انگيزد. با اين كار فرزند حيوان به مادر دلبسته مي شود. وجود چنين دوره حياتي در اوايل رشد براي نوزاد انسان هم حدس زده اند. ( كاپلان، سادوك، 2003) 
     اتولوژي بررسي رفتار جانور و انسان در يك زمينه تكاملي است. شخصي كه نام او بيش از هر كس ديگر با تئوري نوين تكاملي پيوسته است داروين مي باشد. ( كرين، 1384). 
روشهاي بالبي 
انباشته سازي و توحيد بخشي به داده هاي تجربي : 
     بالبي بر تجارب خود تكيه مي كند تا در پاره اي از ناپيوستگي هاي فرويدي به تصريحاتي دست يابد با اين وجود ارتباط خود را با جهت گيري فكري در زمينه روانشناسي مرضي نفي نمي كند و به جاي روي آورد فاعلي روش تجربي را بر تحليل ترجيح مي دهد. 
     بالبي به نظريه اي كه بر مبناي مشاهدات مستقيم طولي ( درباره حيوانات و كودكان) است پرداخته است و به دنبال مخرج مشتركي است كه اجازه مي دهد به درستي رفتارهاي مشاهده شده را در يابد. 
 
 
 
بالبي در انسان موارد زير را بر مي گزيند: 
نخست ايجاد موقعيت هايي كه آسيب رساننده نيستند ( مثلاًٌ مشاهده اثرات دور شدن موقت و تدريجي مادر، تنظيم درجه نزديكي و جز آن) 
محدود ساختن خود به استفاده از موقعيتهاي واقعي ( مثلاً هنگامي كه مادر براي زايمان فرزند دوم به زايشگاه مراجعه مي كند). 
بالبي مانند رفتار شناسان جنبه اختصاصي انسان در مقايسه با حيوان را باز مي شناسد و اين جنبه را به دليل وجود زبان، در يك سطح ارتباطي بي نهايت گسترده و متنوع تر بين افراد قرار مي دهد. وي اين نكته را در نظر مي گيرد كه شخصيت در دوره كودكي و نوجواني شكل مي گيرد. وي با ايجاد پلي بين بچه حيوان و انسان، اين نكته را القاء مي كند كه بايد بر پاره اي از جنبه هاي پايدار رفتار ( مواظبت از فرزندان، جفت گيري) كه كه ترجمانهاي مرئي جهان دروني فرد به هنجار متمركز شد و در نتيجه نقطه نظري آينده نگر را برگزيد. 
از لحاظ روش به معناي كلمه بالبي با روش فرويد كه مفهوم مراحل را بر مبناي داده هايي كه به صورت پسيني، در بيماراني كه در گستره روانشناسي مرض قرار مي گيرند تدارك ديده به مخالفت بر مي خيزد. در عوض به روي آورد پياژه كه در قلمرو روانشناسي شناختي با استفاده از مشاهدات مستقيم درباره كودك در جريان تحول و در چهارچوب موقعيت تجربي محقق مي شود. 
     از اينجاست كه هدف انتقادات روان تحليل گران قرار مي گيرد كه مي گويند او از پرداختن به اميال و خيال پردازي ها در فرد اجتناب مي كند ( منصور ، دادستان، 1376). 
 
مفاهيم اساسي نظام بالبي 
    مفهوم رفتار غريزي : بالبي عليرغم تفاوتهاي فردي قابل مداخله ( فرهنگي ، اجتماعي و...) قائل به وجود روان بنه هاي پديدار رفتار در انسان و در حيوان است، روان بنه هايي كه منتهي به جفت گيري و مراقبت از فرزند، به دلبستگي فرزندان به والدين مي گردند. اين رفتار يك رفتار غريزي است كه يك عمل قالبي نيست اما عملي است كه خود را با يك روان بنه ( طرح كنش و واكنش) قابل بازشناسي منطبق مي سازد و كنش آن نيل به اثر سود مندي براي فرد يا نوع است ( توالي نسلها) 
    رفتار غريزي در جريان چرخه زندگي تحول مي يابد و رفتار غريزي ارثي نيست: آنچه كه موجود به ارث مي برد يك ظرفيت بالقوه است ( نوعي اثر ژنتيكي) كه امكان تحول نظام هاي رفتاري يا راهبردها را بر مبناي اطلاعات دريافت شده از طريق اعضاي حواس، از منابع دروني يا بروني يا هر دو فراهم مي سازد ( منصور، دادستان، 1376). 
     اتولوژيست ها به غرايز توجه دارند، ما در محاوره روزمره به طور ساده انگارانه هر رفتار غير اكتسابي را غريزي و يا يك غريزه مي ناميم اما اتولوژيست ها تنها دسته اي ويژه از رفتار غير اكتسابي را غريزه فرض مي كنند در مرحله نخستين، يك غريزه به وسيله يك محرك ويژه خارجي به كار مي افتد مثلاً جوجه هاي مادر وقتي به كمك فرزندان خود مي شتابند كه فرياد ناراحتي آنها را بشنوند در ضمن غرايز « ويژه گونه» هستند، بدين معني كه الگوهاي خاص رفتاري تنها در اعضاي يك گونه ويژه يافت مي شود. رفتارها هميشه شامل برخي « الگوهاي ثابت فعاليت» يعني برخي اجزاي حركتي كليشه اي است. 
     در همين حال، برخي اجزاي يك عمل حركتي ممكن است كمتر از آنچه نخست به نظر مي رسد جنبه ثابت داشته باشد. بالبي خاطر نشان مي سازد كه اگر قرار است شاهين يك طعمه متحرك را رهگيري كند بايد قادر به تنظيم پرواز خود باشد. او فكر مي كند كه شاهين، علاوه بر حركات يك مكانيسم پس خوراند تصحيح شونده به وسيله هدف، را داراست كه به وسيله آن ، حركات خود را هماهنگ با طعمه تغيير مي دهد. و اين بسيار شبيه به پرتابه اي است كه براي رهگيري يك هدف متحرك برنامه ريزي شده است. ( كرين، 1384). 
مفهوم دلبستگي
     دومين مفهوم اساسي در نظام بالبي مفهوم دلبستگي است. 
فيليپ رايس ، 1386) مي نويسد: تدوين نظريه دلبستگي كار مشترك جان بالبي و مري اين ورث اين ورث و بالبي، 1991؛ برتوتون ، 1992) است دلبستگي، احساسي است كه كودك و فرد ديگري را به يكديگر پيوند مي زند. دلبستگي، پيوندي هيجاني بين اين دو است كه در ميل به حفظ تماس از طريق نزديكي فيزيكي، لمس كردن، نگاه كردن، لبخند زدن، گوش كردن، يا صحبت كردن تجلي مي يابد. ( پيپ و هارمون، 1987)
     بالبي هماهنگ با اسلاف خود، قائل به وجود نيازهاي نخستين و ضروري براي ارضاء ( مثلآً نياز تغذيه) است معذلك وي اين نكته را مورد تاكيد قرار مي دهد كه افزودن نيازهائي كه تا كنون به عنوان نيازهاي نخستين در فرد آدمي شناسائي شده اند يك نياز ديگر نيز در واقع وجود دارد كه تا كنون آن را ثانوي مي پنداشتند و اين نياز دلبستگي است. بي همتائي و بديع بودن مفهوم دلبستگي در نظام بالبي در عين تكيه كردن بر ازمايشگري ، بيان اين فرضيه است كه نياز دلبستگي نيز نخستين است. يعني از هيچ نياز ديگري مشتق نشده است و نيازي اساسي براي تحويل شخصيت است. بدينسان بالبي از فرويد كه براي وي نيازها تنها نيازهاي بدني هستند. فاصله مي گيرد. چه از نظر فرويد، دلبستگي كودك يك  كشاننده ثانوي است كه بر نياز نخستين تغذيه متكي است. 
     فرضيه بالبي بر نظريه رفتار غريزي است كه حالت خاصي از اين رفتار توسط لورنتس در مورد حيوان ، تحت عنوان نگاره گيري يا نقش بندان پيشنهاد شده است. (منصور، دادستان، 1376). 
     بالبي پيوستگي را سيري مشابه نقش پذيري در جانوران داردو به ياد داريد كه نقش پذيري فرايندي است كه جانوران كمسال به وسيله آن هدفهاي واكنشهاي اجتماعي خود را مي آموزند. آنان در ابتدا تمايلي به تعقيب اشياء فراوان دارند اما اين گستره به سرعت محدود مي شود. در پايان دوره نقش پذيري، جانوران كمسال اغلب به يك فرد واحد وابسته شده اند كه عموماً همان مادر است واكنش ترس از آن پس توانايي تشكيل پيوستگيهاي خود را محدود مي كند، ما مي توانيم فرايند مشابهي را در انسانها هر چند كه بسيار آهسته تر ايجاد مي شود بر اساس توضيحي كه بالبي از مراحل دلبستگي دارد ببينيم ( كرين، 1384).
دلبستگي و رشد 
     جان بالبي، روانكاو انگليسي (1907 تا 1990) اين نظريه را ارائه كرده است كه دلبستگي در دوران نوزادي لازمه رشد افراد است. طبق نظر بالبي دلبستگي زماني پيدا     مي شود كه نوزاد « رابطه اي گرم، صميمي، و مداوم با مادرش داشته باشد؛ رابطه اي كه موجب رضايت و خشنودي هر دو طرف گردد». نوزادان به خاطر يگانه اي (منوتروپيك) بودنشان تمايل دارند به يك نفر دلبسته شوند، اما ممكن است با چند نفر نظير پدر يا نامادري هم اين رابطه را برقرار سازند. دلبستگي به تدريج شكل مي گيرد و موجب مي شود كه نوزاد تمايل داشته باشد در كنار كسي به سر برد كه او را قويتر، داناتر، و قادر به رفع اضطراب يا رنج و عذاب خود مي داند. به اين ترتيب دلبستگي، احساس امنيت را براي نوزاد فراهم مي كند. اين فرايند با تعامل مادر و نوزاد تسهيل مي شود و آنچه مهمتر است، مدت زماني است كه اين دو با هم تعامل مي كنند، نه مقدار فعاليتي كه با هم انجام مي دهند.     ( كاپلان، سادوك، 2003). 
تفاوت دلبستگي و پيوند 
     دلبستگي را مي توان جو هيجاني حاكم بر روابط كودك با مراقبش تعريف كرد. اين كه كودك مراقب خود را، كه معمولاً مادر است مي جويد و به او مي چسبد مؤيد وجود دلبستگي آنهاست، كه معمولاً بعد از يك ماه از تولد ظاهر مي شود و اين رفتار براي تسريع نزديكي به فرد مطلوب طراحي شده است. 
     اصطلاح پيوند را گاه مترادف با دلبستگي به كار مي برند، در حالي كه اينها دو پديده متفاوتند. پيوند به احساس مادر درباره نوزادش مربوط است و با دلبستگي فرق دارد. مادر به طور طبيعي نوزاد را منبع احساس امنيت تلقي نمي كند و به او تكيه نمي كند، در حالي كه در دلبستگي چنين است. ( كاپلان، سادوك، 2003). 
مراحل رشد و دلبستگي 
     مرحله 1 ( از تولد تا سه ماهگي): واكنش نامتمايز در برابر انسانها
در نخستين ماههاي زندگي، كودكان واكنشهاي متفاوتي در برابر مردم نشان مي دهند اما اين واكنشها غير انتخابي است.كودكان به روشهاي كاملاً مشابهي نسبت به بيشتر مردم واكنش مي كنند. 
     كودكان بيدرنگ پس از تولد علاقه دارند به صداهاي انسان گوش فرا دهند و به چهره انسان بنگرند. (فنتز، 1961؛ فريدمن 1974، ص24) . براي نمونه ، يك بررسي جديد نشان مي دهد كه كودكاني كه تنها ده دقيقه از عمر آنان مي گذرد چهره انسان را به ديگر محركهاي بينايي ترجيح مي دهند. آنان براي تعقيب يك مدل صحيح از چهره انساني، نسبت به چهره هاي در هم ريخته و يا صفحه سفيد، سر خود را بيشتر به جلو مي برند( جيراري، در فريدمن، 1974، ص 30)، براي اتولوژيستهايي چون بالبي اين ترجيع و سليقه نماينده تمايل ژنتيك به سوي الگوي بينائي است كه به زودي موجب بروز يكي از نيرومندترين رفتارهاي وابستگي يعني لبخند اجتماعي خواهد شد. 
     عميق ترين لبخند اجتماعي در حدود پنج هفتگي ظاهر مي شود ( فريدمن، 1974، صفحات 1-180) اين لبخندها با ديدن چهره انسان همراه با تماس چشمي مي شود و موجب مي شود كسي كه با كودك است حتي اگر والد نباشد يك حس و احساس دروني و عشقي دروني ايجاد مي شود. 
     تا حدود سه ماهگي ترجيحي در نگاه به چهره ها نيست و به وسيله يك محرك كاملاً بينايي ايجاد مي شود(بالبي، 1969، صفحات 5-282؛ فريدمن 1974، ص 1878). 
     در ديدگاه بالبي لبخند موجب بقاء كودك مي شود و براي تندرستي او مفيد است چون باعث مي شود پرستار او را ناز و نوازش كند و متقابلاً به او توجه كند در آغوش بگيرد و او را تر و خشك كند. 
به نظر بالبي صداهاي كودكانه مانند لبخند يك آزاد كننده اجتماعي است و به تداوم حضور مادر مي انجامد و اين كار را به وسيله پيشبرد كنشهاي دو سويه اجتماعي بين آنان انجام مي دهد. حتي بالبي گريستن را از رفتارهاي مربوط به دلبستگي مي داند و آنرا مانند  يك فرياد رنج مي داند كه به حضور مادر يا جانشين او مي انجامد. 
     بالبي حتي بازتابهاي كودك از جمله « باز تاب گرفتن»، «رفلكس مورو» را از الگوهاي دلبستگي تلقي مي كند زيرا كه باعث رابطه دو سويه كودك با مادر مي شود. 
مرحله 2 ( از سه تا شش ماهگي): تمركز بر روي افراد آشنا: 
    تقريباً از آغاز سه ماهگي اغلب بازتابهاي كودك ناپديد مي شود اما آنچه براي بالبي مهم است انتخابي تر شدن واكنشهاي اجتماعي است. و در اين مرحله به تدريج لبخند خود را به افراد آشنا محدود مي كنند و در ايجاد اصوات كودكانه انتخابي تر عمل مي كنند و در چهار يا پنج ماهگي تنها درحضور افراد آشنا اين اصوات را توليد مي كنند و افزودن بر آن گريه آنها به وسيله يك فرد آشنا آرام مي شود و سرانجام در پنج ماهگي دست را جهت گرفتن لباس يا موي افراد آشنا دراز مي كنند. به نظرمي رسد كه كودكان نيرومندترين پيوستگي را به شخصي پيدا مي كنند كه براي واكنش به نشانه هاي آنان گوش به زنگ بوده است و يا خشنود كننده ترين روابط دو سويه را با آنان داشته است. 
مرحله 3 ( شش ماهگي تا سه سالگي): « تقّرب جوئي فعال».
     در اين مرحله كودكان علاوه بر اينكه از ترك آنها توسط مادر اعتراض مي كنند و گريه سر مي دهند به صورت فعال او را تعقيب مي كنند و حضور و غياب والد را كنترل مي كنند و در صورت برگشتن مادر دستهاي خود را به سوي او دراز مي كنند تا در آغوش مادر قرار گيرند. 
     علاوه بر آن كودكان با توجه به فاصله مادر از آنها صداي گريه خود را بالا و پايين مي كنند و هر چه از مادر بيشتر دور باشند به همان اندازه صداي گريه خود را بالا مي برند. 
     در جريان اين مرحله، پيوستگي به صورت فزاينده اي شديد و انحصاري مي شود. همانگونه كه آمد شدت دلبستگي كودك آن هنگام كه به دليل رفتن والد شروع به گريه مي كند مشاهده مي شود اين را اغلب اضطراب جدايي مي نامند. 
 
مرحله 4 ( سه سالگي تا پايان كودكي): رفتار شراكتي
     قبل از دو يا سه ماهگي تنها به نياز خود جهت تداوم نزديكي به پرستار خويش توجه دارند و هنوز برنامه ها يا هدفهاي پرستار را در نظر نمي گيرند براي كودك دو ساله اينكه بداند مادر يا پدر براي يك لحظه به خانه بغلي برود تا اندكي شير بگيرد مفهومي ندارد و مي خواهد همراه او برود. بر عكس، كودك سه ساله چنين برنامه هايي را تا حدي درك مي كند در نتيجه راحت تر به والد خود اجازه مي دهد كه دور شود. اين آغاز عمل كودك به عنوان يك شريك و همراه در رابطه با والدين خود است. 
     بالبي قبول دارد كه در مورد رفتار دلبستگي مرحله 4 چيز زيادي نمي دانيم و او چيز كمي براي گفتن درباره دلبستگيهاي بقيه عمر دارد. ولي آنرا در بقيه عمر مهم مي داند نوجوانان سلطه والدين را مي گسلند اما دلبستگي هايي با جانشينان و تجسمهاي والدي را تشكيل مي دهند. افراد ميانسال احساس مي كنند كه مستقل هستند اما در موقع بحران در جستجوي تقرب عزيزان بر مي آيند و سالمندان به گونه اي در مي يابند كه بايد به جوانترها تكيه كنند. 
به طور كلي بالبي مي گويد كه تنها بودن يكي از بزرگترين ترسها در زندگي انسان است ما ممكن است چنين ترسي را احمقانه، نوروتيك يا ناپخته فرض كنيم اما منطقهاي خوب بيولوژيك در پشت آن است. (كرين، 1384).  
انواع دلبستگي : 
     مري اين ورث يكي از همكاران بالبي با روش موقعيت نا آشنا ( يعني مجموعه اي از رويدادها كه در آنها كودك هنگامي كه مراقب اوليه اتاق را ترك مي كند و به آن بر مي گردد مشاهده مي شود) نوع دلبستگي كودكان به مراقب او را مشخص كرد و بر اساس رفتارهايشان كودكان در يكي از سه گروه زير طبقه بندي مي شوند : 
دلبسته ايمن :
     صرفنظر از اينكه كودك به هنگام رفتن مادر از اتاق آشفته شود يا نه شيرخواراني كه به عنوان دلبسته ي ايمن طبقه بندي مي شوند هنگام بازگشت مادر به اتاق با او تعامل مي كنند. بعضي از كودكان از فاصله ي دور با نگاهي نشان مي دهند كه متوجه مادر شده اند و به بازي خود ادامه مي دهند برخي ديگر خواهان تماس بدني با مادر مي شوند و عده اي يكسره به مادر توجه دارند و هنگام خروج او از اتاق پريشاني شديدي نشان مي دهند. 
دلبسته ي نا ايمن : اجتنابي 
     اين شير خواران هنگام بازگشت مادر از تعامل با او پرهيز مي كنند بعضي از آنها مادر را تقريباً به كلي نا ديده مي گيرند و برخي در جهت با مادر و هم در جهت اجتناب از تعامل با او واكنش هايي نشان مي دهند. و در هنگام حضور مادر در اتاق توجه كمي به او دارند و هنگام خروج مادر از اتاق پريشان نمي شوند و در صورت پريشاني هر غريبه اي راحت       مي تواند او را آرام كند. 
دلبسته ي نا ايمن : دو سو گرا : 
     در موقع بازگشت مادر در برابر او به مقاومت دست مي زنند و در آن واحد در جستجوي برقراري ارتباط جسماني با مادر و هم از او پرهيز مي كنند. براي مثال ابتدا گريه مي كنند تا مادر آنها را بغل كند اما پس از بغل شدن با عصبانيت پيچ و تاب مي خورند تا از آغوش مادر در بيايند. برخي رفتار منفعلانه اي دارند مثلاً موقع بازگشت مادر گريه مي كنند ولي سينه خيز طرف او نمي رود. 
چون برخي از شير خوارگان در هيچ يك از گروهها قابل تشخيص نيستند تحت عنوان آشفته منظور شده اند. و غالباً رفتارهاي متناقض نشان مي دهند. براي مثال به مادر نزديك مي شوند و سپس رفتار اجتنابي همراه با منگي نشان مي دهند يا پس از آرام شدن ناگهان گريه سر مي دهند برخي از آنها سر گشته، گمنام فاقد احساس و افسرده هستند ( هيلگارد، ترجمه براهني، 1385). 
 دلبستگي هاي ويژه : 
فيليپ رايس (1386) مي نويسد: به طور متوسط، تا 6 الي 7 ماهگي دلبستگي به افراد خاص برقرار نمي شود. قبل از اين سن، در هنگام جدايي، مثلاً ترك اتاق توسط مادر، ناراحتي چنداني از سوي كودك ديده نمي شود. اين مطلب واقعيت دارد كه وقتي شيرخوار در اتاق تنها مي ماند شروع به گريه و زاري مي كند ولي هر كسي مي تواند او را تسلي دهد. او در كل خواهان توجه است و توجه فردي خاص را نمي طلبد يك كودك 10 ماهه و يك كودك 8 ماهه هر دو به تنها ماندن معترض اند ولي كودك بزرگتر به رفتن مادرش اعتراض دارد به نظر مي رشد كه مهمان او را ناراحت تر كند، اين كودك ديگر افراد را همراهاني قابل تعويض تلقي نمي كند جدايي از مادر حالا معناي ديگري براي او دارد چون نسبت به او دلبستگي يافته است. 
كاهش رفتار دلبستگي 
     فاصله 12 تا 18 ماهگي را كه در طي آن دلبستگي هاي ويژه به حداكثر مي رسند مي توان آسيب پذيرترين دوره به شمار آورد(وون و واترز، 1990) به طور كلي، در سال دوم زندگي تغييراتي را در رفتارهاي دلبستگي كودك شاهد خواهيم بود. كه بيانگر استقلال و رسيدگي بيشتر اوست علاوه بر اين، نياز به تماس كه در يك سالگي از طريق نزديكي و لمس فيزيكي تامين مي شد رفته رفته به قلمرو اجتماعي گسترش مي يابد و هر چه تماس هاي اجتماعي گسترده تر مي شود، تعداد دلبستگي ها نيز افزايش مي يابد.(فيليپ رايس، 1386).
امنيت دلبستگي و كيفيت دوستي 
     اين عقيده را كه روابط كودكان با همسالانش از رابطه كودك با والدين تاثير مي پذيرد و عميقاً در نظريه دلبستگي قرار دارد. بالبي (1969/1982) پيشنهاد كرد كه رابطه كودك و مادر بر روابط عشقي بعدي اشاراتي دارد و اين پيشنهاد به وسيله نظريه پردازان ديگري با فرضيه هاي ويژه بيشتري گسترش نيافته است كه پيوند مادر- كودك به عنوان يك نمونه يا الگوي نخستين به روابط نزديك بعدي از من جمله دوستي ها كمك مي كند. (اسروف و فيلسون، 1986). 
     اين نظريه پردازان پيشنهاد مي كنند كه در ايجاد يك دلبستگي به مادر كودكان يك مدل طرز كار دروني يك رابطه را شكل مي دهند كه رو به جلو پيش مي رود و بر چگونگي اوراك كردن و تغيير پيامهاي اجتماعي و تعامل كودكان با افراد ديگر اثر مي گذارد. كودكان با اين مدلها طرز كار تشكيل شده در بافت يك دلبستگي ايمن ياد مي گيرند كه مردم يا پيامهايشان پروري و پاسخده هستند؛ آنها نظارت مثبتي از شركاي اجتماعي ايجاد مي كنند. كه اساس انگيزش براي دوستيهاي همسالان فراهم مي كند. 
     آنها همچنين تنظيم كردن هيجاناتشان و ايجاد سبكهاي تعامل با صلاحيت به طور اجتماعي در گروه دو نفري ايمن را ياد مي گيرند، كه يك اساس هيجاني ( عاطفي) براي روابط با همسالان فراهم مي آورد. ( اسروف؛ اگلاند و كارسون 1999). در مقابل بچه هايي كه الگوهاي شكل داده شده در بافت دلبستگي نا ايمن دارند قابليت اعتماد كمتري به ديگران دارند و در تشكيل روابط اجتماعي مشكل پيدا مي كنند. ( برلين، كاسيدي و بل اسكي، 1996). به دليل اينكه مدلهاي طرز كار آنها بر شواهدي تمركز مي كند كه روابطي را كه مثبت و حمايتي نيستند تأييد مي كند. (تامسون و استيورارت، 2007). 
 
تأثير خانواده در روابط كودكان با همسالان 
     بريانت و دموريس ( 1992) به نقل از تامسون و استيوارت(2007) مي نويسند: سه روش وجود دارد كه خانواده ها ممكن است در عملكرد كودكان با همسالانشان تأثير بگذارند يكي تاثيرات مستقيم روابط كودك با اعضاي ديگر خانواده (مثل تاثيرات مادر – كودك در توانايي او براي شكل دادن به روابط با همسالان)؛ دوم تاثيرات غير مستقيم روابط كودك با ساير اعضاي خانواده (مثل تاثيرات روابط زناشويي والدين بر عملكرد روابط والد- كودك كه در عوض بر روابط كودك با همسالان تاثير مي گذارد)، و سوم اينكه مشاركت در يا مشاهده مشاجرات ميان ساير اعضاي خانواده (مثلاً كودك مشاجرات ميان والدين را مشاهده مي كند و راهبردها را براي مشاجره و تعامل با همسالان ياد مي گيرد. 
     اين چهار چوب دو عنصر سازنده كليدي كه احتمالاً در آن خانواده اساس و پايه رشد روابط بعدي كودك را فراهم مي كند پيشنهاد مي كند. دلبستگي كودك به والدين و رابطه زناشويي والدين : كه هر دوي اينها به عنوان يك الگوي تعامل اجتماعي بر روابط والد – كودك تاثير مي گذارند. 
     اگر چه منشأ ماهيت روابط كودك با همسالان را محققان در روابط خانواده خطاب مي كنند با اين ودجود محققين شواهدي را دال بر اين در ارائه داده اند كه روابط كودك با همسالانش بيشتر به عواملي مانند دلبستگي كودك – والد ماهيت روابط زناشويي والدين، سلامت رواني والدين كه اين عوامل خودشان به هم مرتبط هستند وابسته است. 
با اين وجود مسئله اصلي اين است كه كدام يك از اين عوامل مهمتر از ديگري است و به طور مستقيم و مستقل يا به صورت تعاملي و با رابطه عوامل ديگر تاثير مي گذارد فرضي كه در بسياري از نوشته هاي جاري در رشد اجتماعي هست اين است كه رابطه دلبستگي اساس اصلي براي شكل گيري روابط بعدي كودك است. 
و اگر روابط زناشويي مهم است به دليل اين است كه تاثير آن با ميانجيگري رابطه دلبستگي بر روابط كودك با همسالانش مي انجامد. 
اضطراب جدايي: 
     يك مفهوم ديگر كه بالبي به طور عمده به آن پرداخته است اضطراب جدايي است كه گاه به صورت يك اختلال تحت عنوان اختلال اضطراب جدايي در مي آيد. 
     كاپلان و سادوك (2003) مي نويسند: اضطراب جدايي يك پديده رشدي عالمگير است كه در شير خواران كمتر از يك سال تظاهر مي كند و نشان دهنده آگاهي كودك نسبت به جدايي از مادر يا مراتب اصلي اش است اضطراب جدايي كه در دوران كوكي خود را به شكل اضطراب بيگانه نشان مي دهد بخش قابل انتظار از رشد طبيعي است و به احتمال زياد در انسان به عنوان واكنشي در جهت بقا پديد آمده است اضطراب جدايي نسبي در بچه هايي هم كه براي نخستين بار وارد مدرسه مي شوند طبيعي است. 
     اشپينر و بالبي مي گويند حالت استيطال يا درماندگي كودك شيرخوار به هنگام جدايي از موضوع دلبستگي خود، از هشت تا نه ماهگي به بعد، پديده اي بهنجار است. (دادستان، 1383). 
غربت زدگي 
     غربت زدگي يكي از تظاهرات اضطراب جدايي است. اين حالت را ميليون ها كودك كه براي مدتي از خانه دور مانده اند تجربه مي كنند. برخي از آنها به درجات شديد غرب زدگي همراه با نشانه هاي اضطراب و افسردگي دچار مي شوند. غربت زدگي در كودكان مدارس شبانه روزي، اردوگاههاي اقامتي تابستاني ، بيمارستانها و نيز گودگان پناهنده اي كه با خانواده ميزبان زندگي مي كنند ، گزارش شده است. ( فيليپ رايس، 1386). 
اختلال اضطراب جدايي در خردسالي 
     هر چند اضطراب جدايي پديده اي به هنجار است مع هذا اضطراب جدايي مرضي نيز به شيوه هاي متفاوتي متجلي مي شود. آشكارترين نشانه آن استيصال جدايي است كه مي تواند به صورت وحشتزدگي واقعي نمايان شود. ( بالبي، 1960، به نقل از دادستان، 1383) 
در رابطه با وحشتزدگي قابل ذكر است كه مطالعات زيادي تاريخچه حضور اضطراب جدايي را در بزرگسالان داراي اختلال وحشتزدگي و گذر هراسي تاييد كرده اند. (برير و همكاران، 1986؛ كلين و همكاران، 1983؛ به نقل از درفلر و همكاران ، 2007) .
     گاهي واكنش استيصال به صورت يك خشم كاذب جلوه گر مي شود؛ خشمي كه مبين بروز اضطراب است در اين مواقع، كودك به شخص مورد دلبستگي خود مي چسبد و دلمشغولي اصلي وي حضور مداوم اوست. كودك امتناع اضطراب آميز خود را هنگام سپردن او به پرستار نشان مي دهد كه گاهي با حالت تهوع همراه است اما وقتي مي توان اين اضطراب را امرضي دانست كه باعث محدود شدن فعاليتهاي كودك و مانعي در سلامت هيجاني او شود (بالبي، 1960؛ به نقل از دادستان ، 1383).
اختلال اضطراب جدايي در كودكي
     اختلال اضطراب جدايي تنها اختلال اضطرابي است كه فعلاً در بخش كودكان و نوجوانان DSM-IV-IR وجود دارد (كاپلان و سادوك، 2003).
     اضطراب جدايي مرضي از سنين پيش دبستاني بروز مي كند و فرد را بر آن مي دارد كه از مكانهايي كه احتمال جدايي دارد اجتناب كند و اغلب پس از يك حادثه تنيدگي زا مثل مرگ كسي يا حيواني يا بيماري فرد مورد علاقه و تغيير محيط زندگي بروز كرده است.(دادستان، 1383). 
     اين كودكان غالباً دوست دارند كسي پيش آنها بخوابد و اغلب كابوسهايي مي بينند كه نشانه ترس عميق آنها است و معمولاً از حيوانات يا موقعيتهايي مثل گم شدن، ربوده شدن، مورد تجاوز واقع شدن و تصادف كردن وحشت دارند. هنگام امكان يك جدايي از دل درد، تهوع، سردرد، استفراغ شكايت كرده و نشانه هايي مانند تپش قلب، سرگيجته و بي هوش شدن در آنها ديده مي شود. 
     اين كودكان زماني كه از افراد مورد دلبسته خود جدا هستند مي ترسند خود يا والدينشان دچار سانحه شوند يا گم شوند يا آنكه حالت انزوا، غمگيني، مشكلات تمركز را نشان مي دهند. (DSMIV، 1994؛ به نقل از دادستان، 1383). 
 
 
اختلال اضطراب جدايي در نوجواني 
     اختلال اضطراب جدايي مي تواند در خلال نوجواني پايدار بماند و اضطراب تعميم يافته نيز همزمان با اضطراب جدايي يا به تنهايي در نوجوانان ديده مي شود. 
     نوجوانان و به خصوص پيراني كه به اختلال اضطراب جدايي مبتلا هستند، ممكن است نياز مفرط خود را به مادر و يا تمايل به بودي با او را انكار كنند، اما رفتارشان نشان دهنده اضطراب جدايي است؛ بدين معني كه ناتواني يا اكراه خود را از ترك منزل، يا والدين نشان مي دهند و فقط در موقعيتهايي كه مستلزم جدايي نيستند، احساس راحتي مي كنند. ( DSMIV، 1994؛ به نقل از دادستان، 1383). 
اختلالات همراه 
     مطالعات زيادي يافته اند كه ميزان اضطراب جدايي در افراد داراي اختلال وحشتزدگي در بزرگسالان با ميزان آن در اختلالات ديگر مثل اضطراب فراگير ( راسكين و همكاران، 1982؛ سيلو و همكاران، 1993)، هراس اجتماعي (لايپ سيتز، 1994)، اختلال وسواس عملي – اجباري ( لايپ سيتز، 1994)، هراس اختصاصي (تيير و همكاران، 1985 ؛ تيير و همكاران ، 1986) و افسردگي (يراگني و همكاران، 1989) قابل مقايسه است ( به نقل از دُر فلر و همكاران، 2007).
     اختلال اضطراب جدايي در طول كودكي ممكن است يك عامل آسيب پذير عمومي را كه احتمال رشد انواع اختلال اضطرابي را در زندگي آينده افزايش مي دهد بازنمايي كند ( آشن براند و همكاران، 2003؛ لاست و همكاران، 1996؛ لايپ سيتز، 1994 به نقل از دُر فلر و همكاران، 2007).
اختلال اضطراب جدايي و اختلال وحشتزدگي 
     ماتيزو اُلنديك(1997) يك مدل براي رشد اختلال وحشتزدگي در جوانان پيشنهاد مي كنند. در اين مدل حملات پانيك و اختلال پانيك به عنوان عامل ناشي شده از آسيب پذيري هاي زيست شناختي و روانشناختي ديده مي شوند كه به وسيله فشار زاهاي مرتبط با جدايي توانا مي شوند و به وسيله فرايندهاي يادگيري واسطه مي شوند. ( اُلنديك، 1998؛ به نقل از دُر فلر و همكاران، 2007).